معنی حلم، شکیبایی

حل جدول

حلم، شکیبایی

صبر


حلم ، شکیبایی

صبر


حلم

شکیبایی

صبر، شکیبایی

شکیبایی، صبر


شکیبایی

حلم

حلم، صبر

فرهنگ عمید

حلم

بردبار شدن،
بردباری کردن، بردباری، شکیبایی، صبر،

لغت نامه دهخدا

حلم

حلم. [ح ِ] (ع اِمص) آهستگی. || بردباری. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد): حلم شتر چنانکه معلوم است اگر طفلی مهارش بگیرد صد فرسنگ ببرد. (گلستان). دو کس دشمن ملک و دینند یکی پادشاه بی حلم دوم زاهد بی علم. (گلستان). || عقل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و گران سنگ از صفات اوست. (آنندراج). ج، احلام، حلوم. (منتهی الارب) (از آنندراج):
نرانده اند قلم بر مراد آدمیان
نداده اند کسی را ز حلم و علم خبر.
ناصرخسرو.
|| (اصطلاح علم اخلاق) نوع پنجم از انواع تحت جنس شجاعت، حلم است و آن عبارت است از آنکه نفس را طمأنینتی حاصل شود که غضب به آسانی تحریک او نتواند کرد و اگر مکروهی بدو رسید در شغب نیاید. (از نفایس الفنون). طمأنینه است هنگام شدت غضب. وگویند تأخیر در کیفر دادن ستمکار است. (تعریفات). حلم آن است که روان آدمی پیوسته آرام باشد. در موقع خشم به آسانی تحریک نشود و هنگام مشاهده و رسیدن ناملائمی مضطرب نگردد. چنانکه در اطول گفته و برخی گفته اند: حلم کیفیتی است نفسانی و اقتضاء آن کند که روان آدمی مطمئن و آرام باشد الخ و این سخن مبنی بر تسامح است. (کشاف اصطلاحات الفنون):
حلم او چون کوه و اندر کوه او کهف امان
طبع او چون بحر و اندر بحر او در فطن.
منوچهری.
او کوه حلم بود که برخاست از جهان
بی حلم کی قرار پذیرد بنای خاک.
خاقانی.
با تو گویم که چیست غایت حلم
هرکه زهرت دهد شکر بخشش
کم مباش از درخت سایه فکن
هرکه سنگت زند ثمربخشش
هرکه بخراشدت جگر بجفا
همچو کان کریم زر بخشش
از صدف یاد گیر نکته ٔ حلم
آنکه برد سرت گهر بخشش.
ابن یمین.
|| (مص) دیرغضب شدن. || آهستگی نمودن در عقوبت کسی. (از منتهی الارب). || بردبار شدن. || خردمند شدن. (از تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی).

حلم. [ح َ ل ِ] (ع ص) بعیر حلم، شتر بسیار کنه دار. (منتهی الارب).

حلم. [ح َ ل َ] (ع مص) بسیار کنه گردیدن شتر. (منتهی الارب) (آنندراج). || تباه شدن پوست و کرم افتادن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) کنه خواه بزرگ باشد خواه خرد. (ناظم الاطباء). قراد و بشیرازی کنه گویند. کنه ٔ خرد. (از مهذب الاسماء). واحد آن حلمه است.

حلم. [ح ُ] (ع اِ) خواب که دیده شود. رؤیا. ج، احلام. (از منتهی الارب). خواب. (ترجمان عادل):
این جهان را که بصورت قائم است
گفت پیغمبر که حلم نائم است.
مولوی.
|| (مص) خواب دیدن. || محتلم شدن. || جماع کردن در خواب. || دیدن برای کسی خواب. || دور کردن از بعیر حلم را که کنه بزرگ باشد. (منتهی الارب) (آنندراج).

حلم. [ح ُ ل ُ] (ع اِ) خواب که دیده شود. || جماع در خواب. (منتهی الارب). || (مص) بالغ گردیدن. (ناظم الاطباء).


شکیبایی

شکیبایی. [ش ِ / ش َ] (حامص) بردباری. صبر. تحمل. صبر بسیار و حلم و حوصله. (ناظم الاطباء).آرام گیرندگی. صبر و تحمل کنندگی باشد. (آنندراج). صبر. اصطبار. صابری. صبوری. شکیب. شکیبا بودن. حلم. بردباری. مصابرت. تحمل. (یادداشت مؤلف):
سخن چون ز گلنار از آن سان شنید
شکیبایی و خامشی برگزید.
فردوسی.
شکیبایی و خامشی برگزید
نکرد آن سخن بر سپه بر پدید.
فردوسی.
خردمندی و رای و فرهنگ تو
شکیبایی و دانش و سنگ تو.
فردوسی.
شکیبایی و تنگ مانده به دام
به از ناشکیبا رسیدن به کام.
فردوسی.
دل دایه بر آن دلبر همی سوخت
مر او را جز شکیبایی نیاموخت.
(ویس و رامین).
شکیبایی از لاله رخ دور شد
هوا در دلش نیش زنبور شد.
اسدی.
بررس به کارهابه شکیبایی
زیرا که نصرت است شکیبا را.
ناصرخسرو.
شکیباییش مرغان را پر افشاند
خروس الصبر مفتاح الفرج خواند.
نظامی.
همه جایی شکیبایی ستوده ست
جز این یکجا که صید از من ربوده ست.
نظامی.
کنون وقت شکیباییست مشتاب
که بر بالا به دشواری رود آب.
نظامی.
شه از راه شکیبایی گذر کرد
شکار آرزو را تنگتر کرد.
نظامی.
با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست.
سعدی.
تا نباید گشتنم گرد در کس چون کلید
بر در دل ز آرزو قفل شکیبایی زدم.
سعدی.
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی.
حافظ.
پس از چندین شکیبایی شبی یارب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت.
حافظ.
- شکیبایی بردن، صبر و آرام و قرار بردن:
چه رویست آنکه دیدارش بِبُرد از من شکیبایی
گواهی می دهد صورت بر اخلاقش به زیبایی.
سعدی.
- شکیبایی پیش آوردن، صبر و بردباری گزیدن:
به آخر شکیبایی آورد پیش
که جز آن نمی دید هنجار خویش.
فردوسی.
رجوع به ترکیب شکیبایی پیشه کردن شود.
- شکیبایی پیشه کردن، صبر و سکوت و آرام پیش گرفتن:
چون روزگار بر تو بیاشوبد
یک چند پیشه کن تو شکیبایی.
ناصرخسرو.
رجوع به شکیبایی پیش آوردن شود.
- شکیبایی کردن، تصبر. (المصادر زوزنی) (دهار). صبر و تحمل نمودن.قرار و آرام پیش گرفتن:
شکیبایی کنم چندانکه یک روز
درآید از در مهر آن دل افروز.
نظامی.
به اختیار شکیبایی از تو نتوان کرد
به اضطرار توان بود اگر شکیبایی.
سعدی.
کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد.
سعدی.
- شکیبایی نمودن، شکیبایی کردن. صبر و تحمل نمودن. (یادداشت مؤلف). تعزی. عزاء. (منتهی الارب): اعتزام، تحمل و شکیبایی نمودن بر بلا و مصیبت. (منتهی الارب).
- ناشکیبایی، عدم تحمل. بیصبری. بیحوصلگی. (ناظم الاطباء). بیصبری. بی آرامی و بی قراری: اگر صبر نکنم باری سودا و ناشکیبایی را به خود راه ندهم. (تاریخ بیهقی). رجوع به ماده ٔ ناشکیبایی شود.

فرهنگ معین

حلم

(مص ل.) بردباری کردن، (اِمص.) بردباری. [خوانش: (حِ) [ع.]]

معادل ابجد

حلم، شکیبایی

431

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری